زینب:خواستگار؟ سمیه :بله پسر آقای شریفی همکار پدر جون زینب;پسر آقای شریفی!به جا نمیارم مامان از پنجره خونه سرشو کرد بیرون وگفت چی کار می کنید خوب بیاین بالا توخونه حرفاتونو بزنید سمیه :الان مادر جون سمیه :به جا نمیاری ☺مهدی تعریف می کنه روز عروسیمون شیرینی سمت آقایون کم اومده بود تو با اون کفشای پاشنه بلند ت اومدی از پله بری پایین که محکم با دیس شیرینی ها پخش زمین شدی 😂 زینب :کووفت رو آب بخندی 😢 سمیه :بعد 😂بعدش😂 همه ی مردایی که اونجا بودن می خندیدن مثل اینکه یکدفعه پسر آقای شریفی میاد کمکت میکنه وشیرینی ها رو برات جمع می کنه 😂 زینب:وااای پسر آقای شریفی اون بوده 😉 نفهمیدم چی جوری در برم دوتا پله رو یکی میکردم از خجالت می رفتم بالا سمیه :آره اونشب از دست تو نصف مهمونامون بهشون شیرینی نرسید😛 زینب: بدبخت میشه با این دختر ه دست وپاچلفتی 😂 سمیه :نگووو