صداي بابا اومد دخترم زينب چایی بیارید سمیه که داشت از پنجره آشپزخونه خواستگارا رو می دید گفت: چی پسره جنتلمنیه چی تیپی 😃 به چشم برادری زینب :خوب دیگه توهم سمیه :بیا بیا چاییا رو بریز سمیه چاییا رو ریخت تواستکانا وسینی رو داد دستم برو که خوشبخت بشی عزیزم سمیه جلوتر از من رفت اتاق منم پشت سرش زینب:سلام یکدفعه برقا رفت همه جا تاریک شد #ابریشم_سرخ #داستان_واقعی #قسمت_۶ 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI ┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅