آیة الکرسی وهی با خودم زمزمه می کردم خوابم برد با صدای تق وتق در از خواب بیدار شدم محسن بود زینب :چی شده این موقع از شب ؟خواب بد دیدی😱؟ محسن :نه صبح شده پاشو نماز بخون زینب :عو آقا سحرخیز شدن !! محسن دیشب از بچه های مسجد شنیدم که میخوان دانشگاتون شهید گمنام بیارن میشه منم امروز با خودت منو ببری دانشگاه ؟ از رو تخت بلند شدم و سر محسن رو بوس😘کردم گفتم :داداش جونم امروز من خیلی کار دارم نظارت خواهرایی که میان دانشگامون با منه نمیتونم تو رو باخودم ببرم محسن :قول میدم تو محوطه دانشگاتون یه جا بشینم تا شهدا رو بیارن زینب :نه گلم نمیتونم دیگه انقدر منو شرمنده خودت نکن ولی میشه یه کاری کرد محسن: 😃چی کاری چی کاری؟ زینب :مامانم امروز برا تشییع شهدا میاد دانشگاه میسپارمش تو روم بیاره محسن :مامانم میا د نمیدونستم آخ جون😁 زینب :حالا اگه نمازتو خوندی بزار منم برم بخونم تا قضا نشده نمازو که خوندم آماده شدم ورفتم آشپزخونه زینب:سلام بابا بابا :سلام خانم دیشب خوب خوابیدی؟ زینب :عالی بابا :خدا رو شکر زینب : بابا امروز مراسم تشییع شهدا مامان میخواد بیاد دانشگامون بهشون بگین که محسنم با خودش بیاره بابا :محسن ! اون که صبح کلاس داره زینب :حالا یه روز مدرسه نره چی میشه؟ بابا:خوب به داداشت بیچوندن کلاس ودرس ویاد می دی استاد اعظم 😊 زینب:خوب با با جون کاری ندارین دیگه من الان باید برم دا نشگاه بابا:ساعت۵ 🕔صبح ؟ زینب: باید قبل از شروع مراسم دانشگاه یه سری کارایی رو انجام بدیم ماشینو لازمم ماشین 🚘رو برام میذارین؟ بابا:باشه با با جون سوئیچ تو جیب ‌کتمه برو مدارکمم روپایه گلدونه برو بردار زینب:قربونت برم مخلصتم خودم تا ابد