سمانه: گناه😉 داشت چرا اینجوری باهاش صحبت کردی زینب:چیزی نگفتم که مگر نمی بینی مامان منتظره ؟ احتمالا مامان میخواد بره خرید عید شمام اگه میاین سر راه شما رو می رسونیم فاطمه:نه ما چند جا کارداریم مزاحمتون نمیشیم دیگه خدافظ زینب :هر جور راحتین خدافظ زینب:سلام مامان چطوری آقا محسن بالاخره اومدی زیارت شهدا مامان :سلام دخترم خسته نباشید محسن :خیلی خوب بود دستت دردنکنه آبجی جون اولش که حاج خانم راضی نمیشد منو بیاره می گفت باید بری مدرسه همینکه تو زنگ زدی به مامان به حرف یکی ع دونش کردو مارو با خودش آورد زینب:ای بابا نه اینجوریا م که فکر می کنی نیست