معصومانه به خواب رفت گذاشتمش روی تخت و یه چند دقیقه ای نگاش کردم خدای من اگه طوریش بشه اگه از دستش بدم وهزار تا سؤال دیگه که ذهنمو به خودش مشغول می کرد چند ضربه به در خورد صدای بلند خانم کبیری که می گفت زینب جان بهتر شدی منه خشک زده وبهت زده رو از جا تکان داد سریع رفتم بیرون و در اتاق رو بستم زینب:هیس! تازه خوابش برده خانم کبیری :ببخشید متوجه نشدم بهتر شدی دخترم زینب :بله بهترم اگه اجازه بدید کلاس وامروز کنسل کنم خانم کبیری :هر جور راحتی زینب:آزمایشای سپیده رو میشه به من بدید چند تا دکتر دیگه نشون بدم خانم کبیری :بله حتما زینب:بچه ها رو فعلا نذارید برن اتاق یکمی سپیده بخوابه ! خانم کبیری :باشه خیالت راحت آزمایشا رو گرفتم و از در پشتی بهزیستی رفتم بیرون که بچه ها چشمای پف کرده منو نبینن با خودم گفتم بهتره مامان منو با این وضعیت نبینه داغون بودم رفتم خونه مهدی چند بار پشت سرهم