زنگ زدم .سمیه در رو باز کرد کیفمو انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم : در عمارت رو هم اینقدر طول نمی دن تا باز کنن،واسه باز کرد ن در این خونه ی فسقلی یک ساعت منو اینجا نگه داشتی ؟! سمیه که با تعجب وسراسیمگی نگاه می کرد،گفت: این جا چی کار می کنی ؟! مگر قرار نبود مهدی ساعت ۱۰ بازار بیاد دنبالتون؟! با دلخوری گفتم: _اون از در باز کردنت ،اینم از خوشامد گفتنت.... ازکنار سمیه که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم .چادرم ودر آوردم وانداختم رو شونه هام سمیه دستپاچه، مثه کسی که میخواد جلوی دیگری رو بگیره تند تند راه رفت وبا عجله میگفت: _ببین زینب جون چند دقیقه صبر ... ولی دیگه دیر شده بود ،وارد هال شدم مثه برق گرفته ها یه دفعه خشکم زد مهدی وآقا یاسر روی مبل نشسته بودن آقایاسر بلند شد گفت:سلام پریدم توی بالکن سمیه سرخ شده بود زینب :وای تمام حیثیتم از دست رفت چادرم !چادرم سمیه : حالا که چیزی نشده خوب شد که مقنعتو در نیاوردی زینب : واقعا ! خدا رحم کرد این پسره چقد اینجا آویزونه سمیه :این پسره کیه بی ادب آقای حسینی 😠 _اینا جلساتشون رو تا چند وقت پیش پایگاه مسجد محله می گرفتن ولی به خاطر تعمیرات پایگاه جلساتشون واینجا برگزار میکنن