در اتاق و بستم و دراز کشیدم رو تخت طه . غلت زدم و سرم و توی بالش فرو کردم تا صدای ترکیدن بغضی که داشت خفم می کرد ، صدای هق هق درماندگیم بیرون نره . مدام فکر سپیده وبیماریش ،مثل مار ی قلبمو 💔نیش می زد ، تق تق . زینب بیام تو؟ زینب: سمیه تنهام بذار سمیه :یه لحظه بذار بیام تو زینب: لجم گرفت،سمیه چه شبی رو برا شوخی انتخاب کرده بود ،عصبانی گفتم : بفرمائید .