سمیه:الهی بمیرم چقد گریه😭 کردی چی شده؟ ! زینب:سپیده بود تو بهزیستی می گفتم خیلی شبیه منه سرطان داره سمیه :چی سرطان ؟ از کجا فهمیدی؟ جریانو براش تعریف کردم سمیه هم بامن اشک😭😭 می ریخت — یه صدای خش خشی از پشت در اتاق اومد سمیه:یه لحظه صبر كن ! سميه در اتاق وباز كرد طه وزهرا كه انگار به در چسبیده بودن تا حرفای مارو بفهمن افتادن وسط اتاق زهرا : مامان مامان تصیر من نبود طه گفت بیایم پست در —طه زد به کله زهرا و گفت:تقصیر من بودیاتو که گفتی بریم ببینیم عمه چی میگه سمیه گوش هردوشونو گرفت و گفت مهدی که اومدصدات میزنم بیای شام برم فعلا حساب این دوتا ورو جک رو برسم میام پیشت زینب: از دست شماها طه: عمه عمه نجاتمون بده زینب :سمیه بهشون کاری نداشته باش —سمیه وبچه ها از اتاق رفتن بیرون پرده اتاق و دادم بالا و ستاره ها 🌠 🌠 رو می دیدم که خوابم برد با صدای قریچ در از خواب بیدار شدم سمیه جان بزار بخوابم شام نمیخوام سمیه: وقت نماز صبحه پاشو نماز زینب:مگه ساعت چنده؟ سمیه:۵🕔صبح دروباز کردم چرا الان بیدارم میکنی مگه قرار نبود مهدی سمیه:چرا مهدی که اومد چند بار اومدم پیت خیلی صدات زدم متوجه نشدی گفتم استراحت کنی شاید بهتر باشه زینب:آره خیلی دیشب خسته بودم نماز صبحو که خوندم قرآن و برداشتم تا بازش کردم چشمم به این آیه خورد «الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ، همان کسانى که ایمان آوردهاند و دلهایشان به یاد خدا آرام میگیرد، آگاه باش که با یاد خدا دلها آرامش مىیابد» خدای من عجب آرامشی بهم دادی بهترین چیزی که میتونست بهم آرامش بده همین آیه بود انگار مثل آبی بود که روی آتیش می ریختن سرد شدم قلبم ❤آروم شد دیگه از اون زینب مضطرب ووحشت زده از آینده سپیده خبری نبود سمیه اومد داخل اتاق سمیه: قبول باشه زینب قبول حق عقشم ❤😊 سمیه :عو چی انرژی ! زینب:بعله دیگه قرآن و جانماز و گذاشتم رو تاقچه آماده شدم زودتر برم دانشگاه اتاق بسیج نامرتبه دیروز فرصت نکردیم تمیزش کنیم سمیه:میخوای مهدی رو باهات بفرستم ؟ زینب: نه بابا خودم می رم کاری نداری؟ سمیه:یه چیزی بخور بعد برو دیشبم شام نخوردی زینب:نه از بوفه دانشگاه یه چیزی می گیرم و می خورم مهدیم که خوابه از جانب من ازش خدافظی کن سمیه:باشه تو برو ساعت🕢 رسیدم دانشگاه دوییدم تا قبل از اینکه آقای حسینی بیاد اتاق مرتب شده باشه رسیدم در اتاق تا کلید رو انداختم سلام خانم محمدی زینب: هی 😲ترسیدم شما الان ؟ آقا یاسر : خودتون گفتید ساعت ۸ بیام