سمانه رو رسوندم و رفتم خونه —محترم خانم همسایمون تو حیاط داشتن صحبت میکردن محترم خانم هم چشمش به من افتاد گفت: خسته نباشی دخترم چقدر دیگه مونده تموم کنی زینب:سلام چیز دیگه ای نمونده مامان:برو دخترم زیر گازو کم کن که غذا نسوزه — فهمیدم که دنبال نخود سیاه فرستادنم زینب:چشم مامان