زیر گازو کم کردم
—مامان اومد تو آشپزخانه زینب:مامان جونم حالا حالا ها فکر خواستگارو از ذهنتون بیارین بیرون
مامان:براچی پسرش مهندس برق،ماشین 🚘وخونه هم داره، نمازاشم که مسجد میخونه
—دیگه هیچ عیبی نداره که بخوای بهانه بیاری
—یه آب قند درست کردم گذاشتم رومیز —مامان جون بشینین باهاتون حرف دارم
مامان:نگفته خوندم چی میخوای بگی میخوای بگی موقع امتحانامه ذهنم مشغول میشه
—بهونتم دیگه قبول نیست میدونم دخترم امتحاناتو تازه دادی پس هییچی دیگه نگو
زینب:چادرمو در آوردم میخواستم کم کم مامان آماده بشه گفتم : اگه یه روز ی من سرطان بگیرم
مامان :عه چرت وپرت نگووو
زینب: مثال زدم
مامان:صدسال نمیخوام از این مثالا بزن
—خدایا چی جوری بهش بگم که موهامو از ته زدم