محسن از راه اومد سلاااام مامان وآبجیه گلم زینب:سلاااام گمپ گلپ محسن: ع این چیه بالا سرت؟ زینب:چی؟ محسن:زیر مقنعت سفیده زینب:وای لو رفتم _استکان چای🍺که دستم بودو از قصد انداختم زمین —مامان فدا سرت دفع بلا بود —زینب:الان جارو میکنم مامان:نه مادر جان تو برو چادر مقنعتو دربیار بیا که شام آمدست پدرت امشب نمیاد عمل داره —خوشحال شدم یه چشمک به محسن زدم که یعنی بیا تو اتاق