محسن با استکان چای که دستش بود اومد تو اتاق پشت در ونگاه کردم که مامان نباشه محسن:بفرما چای 🍺 زینب:خیلی ممنون یه چیزی میخوام بهت بگم خواهشاخنک بازی ودادوقار راه نندازی محسن:چیه؟ مقنعمو در آوردم تا کله ی کچلمو محسن دید قند تو گلوش گیر کردو چای از دهنش ریخت چند تا زدم به پشتش تا آروم بشه محسن:چی کار کردی دختر —این چه وضعیه برا خودت درست کردی زینب:هیس! آرومتر !مامان نفهمه محسن:یعنی چی نفهمه_ آخرش که چی؟ اصلا براچی اینجوری کردی دیوونه؟ زینب:خیل خوب آروم باش _ باید این کار انجام می شد دست رو دلم💔 نذار که خونه _فقط میخوام کمکم کنی که یه جوری به مامان سرمو نشون بدم محسن:تا ندونم برا چی اینجوری کردی هیچ کاری برات نمی کنم