رنگ صورت مامان مثه گچ سفید شده بود
زینب:محسن بدو برو یه لیوان آب بیار
مامانو نشوندم رو تختو شونه هاشو مالش دادم _مامانم هی میگفت خدایا چی کارکنم از دست این دختر .خدایا چی کار کنم جواب خواستگاراشو چی بدم
محسن با لیوان آب اومد
زینب: مامان این لیوان آب وبخور
مامان : نمیخوام، بگو ببینم کی سرطان داره که تو به خاطرش از این موهات که چند ساله زحمتشو کشیدی بلند شدن گذشتی؟ زود بگو
زینب:خیل خوب میگم ،فقط شما آروم باشین ،__
محسن خدا بگم چی کارت کنه بااین زمینه سازیت رنگ مامانو ببین
محسن سرشو انداخت پایین وگفت :شرمندتم آبجی نتونستم
زینب: خوب حالا از اتاق برو بیرون میخوام با مامان تنها باشم
محسن:نمیشه منم باشم
زینب: تا نکشتمت از اتاق برو بییییرون❗
محسن:باشه باشه عصبانی نشو
_محسن از اتاق رفت بیرون
مامان:خوب بگو دیگه جون به لبم کردی
_جریانو برا مامان تعریف کردم .مامانم اشکاش یه قل دوقل می ریخت در مونده شده بودم خودم احتیاج داشتم که با یکی راحت دردو دل کنم