🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
اونقدر سرگرم گلسرا بودم که از ساعت غافل شدم –صدای دراومد _بابا بود با سینی غذا زینب:سلام باباجون با
از پنجره اتاق محترم خانمو دیدیم که حسابی عصبانیه😠 _یدفعه دیدم محترم خانم از پله دوان دوان داره میاد بالا محسن:وای من میترسم 😱زینب حتما خونتو ریخته بابا:این حرفا چیه می زنین الان خودم میرم باهاش صحبت میکنم محترم خانم:سلام علیکم حاج آقا بابا:سلام علیکم محترم خانم :من بعدازظهر از حاج خانم اجازه گرفتم فردا با پسرم بیایم خواستگاری زینب خانم منم به پسرم قولشو دادم ولی الان حاج خانم میگن کلا قضیه خواستگاری کنسله _تورو خدا درسته حاج آقا⁉