بابا :خوب بعداز ظهر گفتن قرار عقدو عروسی که نگذاشتن شما اینجوری میکنی😳
محترم خانم:شما حرفای مارو متوجه نمیشید خود زینب جون بیاد میخوام از خودش بپرسم پسر منو میخواد یانه
_من همینجا رو صندلی میشینم تا زینب جون بیاد
بابا:من پدرشم دارم به شما میگم دخترم الان شرا یطشو نداره چرا شما لجبازی میکنی؟!
محترم خانم:تا زینب جون نیاد من از اینجا نمی رم
مامان:حاج آقا برم زینب و بگم بیاد
بابا:چی بگم وللا از دست شما خانما
مامان:بااجازتون من برم صداش بزنم بیاد
_مامان اومد تو اتاق
_مامان:دیدی چی دسته گلی به آب دادی حالا خودت بیا برو درستش کن😠
زینب: باشه مامان الان میام بزارید روسریمو سرم کنم
مامان:زود بیا فقط تا بیشتر از این شر نشده
زینب:چشم
روسریمو سرم کردمو ۳تا پله رو رفتم پایین که محترم خانم منو دید بدو بدو خودش از پله اومد بالا
محترم خانم:عروس گلم اجازه می دی فردا با اصغرم بیام خواستگاریت؟!
زینب: کپ کردم اصلا زبونم بند اومده بود
ع من الان موقعه امتحاناتمه اجازه بدین بعد از امتحاناتم
محترم خانم:اصلا ما با درس و مشق تو کاری نداریم .پسرم خودش تحصیلکردست تو رو درک میکنه
_اصلا بگو دلت با پسرم هست یانع؟!
_یه نگاه به مامان👀 یه نگاه به بابا کردم آب دهنمو قورت دادم گفتم :
راستشو بخواین نه
محترم خانم همونجا رو پله وارفت ونشست