سمیه :آب قندی آورد زینب:نمیتونم بخورم مامان:بخور حالت بهتر میشه —به زور آب قندو به من خوروندند زهرا جلوی چشمام رژه میرفت یاد شیطنت های سپیده افتادم یاد شیرین زبونیهاش زهرا رو گرفتم تو بغلم تا دلم خواست گریه ڪردم😭 زهرا هم گریه میڪرد😥 زهرا :عمه الان پیش خداس فرشته ها باش بازی میتنن همش بازی میتنه نالا حتی نداله زینب:میدونم خوشگل عمه بابا از را ه رسید بابا:بلیط گرفتم فقط برا خودمون فردا صبح ساعت 6 سمیه:پدر جون پس برا ماچی؟! بابا:شما صلاحه همینجا باشین بچه ها اذیت میشن مهدی :ای بابا تو این وضعیت بچه ها باید درک کنن بابا:بهتره ڪه باشید طه:آخ جون ما هستیییم 😃