خانم فلاح آبدارچی بهزیستی : سلام زینب جان . خانم ڪبیری و چند تا از بچه ها رفتن بهشت زهرا تو هم برو اونجا
بهشت زهرا رسیدیم
خانم ڪبیری:سلام عزیزم اومدی از مسافرت
تورو خدا ببخشید بهت زنگ زدم چاره نداشتم
بغض تو گلوم نمیذاشت جوابشو بدم فقط سرمو براش تڪون دادم
سمانه مثل پروانه دورم میچرخید و گریه می کرد
صدای گریه و ناله بچه ها بهشت زهرا رو پر ڪرده بود
راننده آمبولانس 🚐تابوت رو گذاشت رو زمین
آقای موسوی همسر خانم ڪبیری با چند مرد تابوت رو برداشتن
دوییدم پشت تابوت
آه خدای من چقدر دلم تنگ بود یه عالمه حرف نگفته داشتم