🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
به بابا گفتم میخوام برم بهزیستی بچه ها امشب حال خوشی ندارن میخوام پیششون باشم مامان:بیا خونه یه است
ساعت ۹ شد بابا اومد دنبالم سوار ماشین شدم بابا:حقیقتش دخترم مسافرت ڪه رفتیم میخواستم درباره سپیده و جواب آزمایشش بگم زینب:باباجون نمیخواد دیگه در موردش صحبت ڪنید الان دیگه فایده ای نداره بابا:آره تو راست میگی رسیدیم خونه سمانه اونجا بود سمانه:سلام عزیزم زینب:سلام تو اینجا چی ڪار میڪنی سمانه:میخواستم پیشت باشم زینب:بریم بالا تو اتاق سمانه:باشه سمانه:میدونم الان چی حالی داری ولی میخوام بهت یه چیزی بگم زینب:چی؟ سمانه:آقای جعفری گفتش بهت بگم ڪه برا اردوی راهیان نور دانشجوها رو ثبت نام ڪنیم ؛سوم عید حرڪت دارن گفتم شاید تنها چیزی ڪه حالتو خوب ڪنه همین باشه زینب:راست گفتی ؛آره فڪر ڪنم تنها راهش همین باشه چقدر خوبه تو اینجایی 😊 سمانه:خوب خانم فرمانده مأموریتم انجام شد اجازه رفع زحمت میدین؟😀 زینب:ممنون اومدی سمانه:فردا پس دانشگاه منتظرتم زینب:باشه