پنج روز دیگه عید میشد
آمدو رفت های مشڪوک سمیه و مهدی خیلی توجه منو جلب ڪرده بود
توحیاط نشسته بودم ڪنار مادر بزرگم
داشتم با سجاف یقه ی لباسی ڪه از بعداز ظهر وقتم رو گرفته بود ڪلنجار می رفتم .
از صدای مادرم ڪه میگفت :(هول نشین خانم جون؛نامحرم نیست؛ آقا مهدی)
خانم جون با صدای بلند گفت:به به ؛عجبه چقدر این روزا میاین اینجا
مهدی:حاج خانم بد میڪنیم همش میایم دست بوسی شما 😃
خانم جون:بشین مادر جان اینجا برم برات یه چایی لبریز لبسوز بریزم
مهدی:نه حاج خانم ڪار دارم باید برم بیاین اینجا برا امر خیر میخوام باهاتون
صحبت ڪنم
مهدی:مامان نظرتونو نگفتین برا یاسر
بیان خواستگاری یانه؟!
خشڪم زد ؛ضربان قلبم💓💓 اون قدر تند شد ڪه به سختی میتونستم حرفاشونو بشنوم . احساس میڪردم الان صدای قلبم و 💓 توی حیاط همه میشنوند.
#ابریشم_سرخ
#داستان_واقعی
#قسمت_24
🇮🇷
@AXNEVESHTESIYASI
┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅