🇮🇷 عکس‌نوشتہ‌سیاسی 🇮🇷
پنج روز دیگه عید میشد آمدو رفت های مشڪوک سمیه و مهدی خیلی توجه منو جلب ڪرده بود توحیاط نشسته بودم
بیشتر از سر وصدای توپ بازی بی موقع محسن برادرم ڪه مثه خروس بی محل توی حیاط سرو صدا راه انداخته بود حرصم گرفته بود صورتم داغ شده بود😡هم از خجالت وهم از عصبانیت هزار جور فڪر وسؤال یڪدفعه به مغزم هجوم آورد یعنی از همون روز اول تو فڪرش خیالاتی برام داشته هی سمانه میگفت این سیریشه من به حرفش نڪردم توی این فڪرها بودم ڪه با صدای چشم حتما؛من امشب به حاج آقا می گم وخداحافظی مهدی به خودم اومدم. میخواستم بپرم بیرون و به مامان اعتراضم رو بگم ولی روم نمی شد میدونستم در اون صورت خانم جون میگه (دختر ڪه این قدر پررو نمیشه تو باید الان هزار رنگ بشی...)