صدای پای خانم جون ڪه آهسته آهسته روی ڪاشی ها ڪشیده می شد و این ڪه می گفت:(مادر؛حالا یا نصیب ویا قسمت؛تا خدا چی بخواد)
دوباره به خودم اومدمو فوری سرمو زیر انداختم ڪه یعنی دارم خیاطی میڪنم.
خانم جون گفت :ننه جانماز منو ندیدی؟
میدونستم ڪه میخواد سر از احوال من دربیاره؛ چون جانماز خانم جون همیشه روی تاقچه اتاق محسن بود
گفتم:(نه خانم جون) و چون سنگینی نگاه👀 دقیق خانم جون رو حس می ڪردم برای فرار از اون فوری گفتم:
میخواین جانمازتون رو بیارم؟!
خانم جون:آره ننه پیر شی ایشالله.
جانمازو ڪه پهن ڪردم ؛خانم جون گفت:
دستت درد نڪنه؛ایشالله سفیدبخت بشی مادر.☺ حالا پاشو برو وضو تو بگیر
نماز اول وقت با نماز مؤمن ها می ره بالا
منم گفتم:بله می دونم از وقت ڪه بگذره بر می گرده و می خوره توی سر آدم