رفتم تو اتاقم ونمازمو ڪه خوندم روسریمو از سرم در آوردم ؛می خواستم ببینم؛موهام چقدر دراومده ای بابا هم یه ذره هم در نیومده دلمون خوش شه😔 اونقدر غرق قیافه خودم شده بودم ڪه نفهمیدم محسن ڪی وارد اتاق شده بود وداشت نگام می ڪرد وقتی گفت:(زینب داری چی ڪار می ڪنی؟!) مثه ڪسی ڪه موقع دزدی مچشو گرفته باشند پریدم هوا😱 دستپاچه وهول گفتم : چته چی بی هوا میای تواتاق در چرا نزدی؟! محسن خندید 😃وگفت:(اگه بیڪاری یک ڪمی آب بریز تو هاون؛ بڪوب.) مامان اومد تو اتاق و گفت:دخترم حالا مو یڪخورده بلندتر ؛یڪخورده ڪوتاهتر ؛عمر آدم نیست ڪه دیگه بر نگرده! نترس ؛بلند میشه مثه روز اولش