هدایت شده از 🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🍃🌹سال 90 به بعد حال و هوای پدر عجیب شده بود می دیدیم گاهی به فکر فرو می رود و گاه ناراحت است از او می پرسیدیم چه اتفاقی افتاده؟ می گفت امروز چند نفر از دوستانمان را شهید کرده اند. هنگامی که عکس شهدا یا فیلمی از زن و بچه های بی دفاع و مظلوم سوریه و عراق را می دید که چه بلاهایی سرشان می آورند چشمانش پر از اشک می شد و می گفت: نباید من الان اینجا نشسته باشم. آرام و قرار نداشت تا اینکه در سال 1392 برای اعزام به سوریه تصمیم گرفت. اما به دلایلی این سال اعزام نشد. 🍃🌹در تاریخ 22 آبان 1394 بدون اینکه چیزی به خانواده بگوید و فقط با یک خداحافظی معمولی با عنوان مأموریت، به تهران اعزام شد. 23 و 24 آبان کارهای اداری کرمانشاه را که به تهران باید تحویل می داد، انجام داد و روز 25 آبان با منزل تماس گرفت آن موقع من خواب بودم، ابتدا با مادرم صحبت و ماجرا را برایش تعریف کرد، از خواب که بیدار شدم دیدم مادرم گریه می کند وقتی ماجرا را پرسیدم گفت که پدرت منتظر تماس توست زنگ زدم بعد از سلام و احوالپرسی با پدر و شنیدن موضوع، دیگر تحمل نداشتم، زدم زیر گریه و گفتم: بابا چرا میخوای به سوریه بری؟ بابا! هنوز زهرا بچه اس چرا به فکر زهرا نیستی؟ که پدر حدیثی از پیامبر اکرم ( ص ) بیان کرد که فرموده اند: اگر مسلمانی ندای مظلومی را از هر کجای دنیا فرقی نمی کند هر کجا بشنود و به یاری آن نرود مسلمان نیست.