🛑 حکایت خواندنی...
👤مردی عرب دید زنی تنها توی بیابان ایستاده، رفت جلو، پرسید:” تو چه کسی هستی!؟”
🧕زن گفت:” و قل سلام فسوف تعلمون.”
👤پرسید:” اینجا چهکار میکنی!؟”
🧕گفت:” من یهد الله فلامضل له”
👤رساندش به اولین کاروان سر راه. پرسید:” کسی را توی این کاروان میشناسی!؟”
🧕گفت:” یا داوود! إنا جعلناک خلیفته فیالارض… و ما محمد إلا رسول… یا یحیی خذالکتاب… یا موسی إنی أنا الله… .”
چهارنفر آمدند. به آنها گفت:” یا ابت إستأجره.”
آنها هم به مرد عرب پاداشی دادند. 🧕زن گفت:” والله یضاعف لمن یشاء.”
پول بیشتری دادند به او.
👤مرد پرسید:” این زن چه نسبتی با شما دارد!؟”
🗣یکی از آن چهارتا گفت:” این مادر ما فضه، کنیز حضرت زهراست.
بیست سال است که حرف نزده مگر با قرآن.
📚برگرفته از کتاب « مادر آفتاب » از مجموعه کتب 14 خورشيد و يک آفتاب