✳️ مادر لباس‌های نو تنش کرده بود و گفته بود: «از کنارِ دست آقات جُم نمی‌خوری!» و او معصومانه چشم‌هاش را دوخته بود به زمین و لب‌هاش چنبیده بود: «چَش.» اما از همان‌لحظه یک گوشش را در کرده بود و دیگری را دروازه. صدای فریاد پدر که می‌گفت: «جواد!» از میان جمعیت گذشت و کم‌جان به گوشش خورد؛ اما بی‌خیالِ عالم، جلو رفت. انتشارات سامیر @Ab_o_Atash