✳️
آنکه گفت آری، آنکه گفت نه!
[امام حسین«ع»] در بین راه که میآمد، برخورد کرد به خیمه و خرگاهی. سؤال کرد این بساط برای کیست؟ گفتند مال عبیدالله بن حر جُعفی است. در تاریخ دیدهام که حسین«ع» ابتدا شخصی را نزد او فرستاد و از او خواست که بیاید. در بعضی از تواریخ دیدهام که وقتی پیغام حسین«ع» به او رسید، نیامد. آمدند گفتند که او نمیآید. عجیب است واقعاً! حسین«ع» خودش بلند شد. رفت کنار خیمهاش و سلام کرد، نشست و مطلب را با او درمیان گذاشت. فرمود وضع را که دیدهای؛ جوّی را که حاکم است و یزید و ترویج لا ابالیگری و... را که میدانی؛ میدانی که این روال، ریشه اسلام را میکند.
عبیدالله همه حرفهای حضرت را هم قبول کرد و انکار نکرد. نگفت که شما درباره وضع آنها اشتباه میکنی؛ اما در جواب گفت نمیآیم. چرا؟ چون من وضع کوفه را اینطور دیدهام که مردم به نفع شما قیام نمیکنند. یعنی خلاصهاش اینکه از این نمد، کلاهی به ما نمیرسد و چیزی گیر ما نمیآید!
این یک استعانه بود؛ اما در مقابل، باز هم حسین«ع» دارد میآید و باز برخورد میکند به خیمه و خرگاهی که مال زهیر است. دستگیری و نجات گمراهان کارِ حسین«ع» است. این تعبیر زیبایی که ظاهراً از پیغمبر اکرم«ص» است که «انّ الحسین مصباح الهدی و سفینة النّجاة»، چقدر زیباست! سفینۀ نجات به تعبیر ساده روز، آن قایقی است که غریق را نجات میدهد. یک وقت است که در دریا افتادهای و خودت متمسّک به یک چیزی میشوی و بیرون میآیی؛ اما یک وقت کسی دست تو را میگیرد و بیرون میکشد؛ این «قایق نجات» است. نمیگوید دستت را به من بده، بلکه خودش دست غریق را میگیرد و از آن ورطه بیرون میکشد.
حالا اگر یک غریقی، هر چه آن ناجی میخواهد او را بگیرد و نجاتش دهد خودش دستش را میکشد، او دیگر خودش مقصر است. عبیدالله بن حر اینطور بود. حسین«ع» خودش بلند شد و آمد و گفت میخواهم تو را از این ورطه نجات دهم، ولی او خودش نخواست.
از آن طرف، زهیر است؛ با اینکه در تاریخ مینویسند که زهیر عثمانیمسلک هم بوده است. حسین«ع» پیغام داد به زهیر که بیا! با اینکه زهیر مقید بود که در این مسیر با امام حسین«ع» روبهرو نشود. آنجا مجبور شده بود که با امام حسین«ع» در یکجا خیمههایشان را برپا کنند و چارهای نداشت.
در تاریخ مینویسند وقتی قاصد حسین رسید، موقعی بود که همه داشتند غذا میخوردند. یکی از اطرافیان زهیر میگوید پیامآور حسین«ع» آمد و گفت: «یا زهیر! اَجِب اباعبدالله» یعنی ای زهیر! حسین تو را خواسته است. میگوید فضای خیمه را سکوت فرا گرفت و حالت بهتی به ما دست داد که لقمهها در دست ما ماند. تعبیرش این است: «کَأَنَّ علی رُؤُوسِنا الطَّیر» یعنی مثل اینکه پرنده روی سر ما نشسته باشد! دیگر نمیتوانستیم از جایمان تکان بخوریم. وقتی پرنده روی سرتان مینشیند و میخواهید که نپرد چه کار میکنید؟ آدم دیگر سرش را تکان نمیدهد.
آن کسی که سکوت این جلسه را شکست، همسر زهیر است. به او گفت چه میشود که تو بلند شوی و بروی ببینی که پسر پیغمبر با تو چه کار دارد؟! برو حرفهایش را گوش کن و برگرد. میگوید تا همسرش این حرف را زد، زهیر از جا برخاست و حرکت کرد و رفت به سمت خِیام حسین«ع». در تاریخ نداریم که گفتار و سخنان حسین«ع» با زهیر چه بوده است.
بله، حضرت با عبیدالله حر جُعفی مفصل صحبت کردند و دست آخر هم او به امام حسین«ع» گفت بیا! من اسب و شمشیری دارم و اینها را به تو میدهم که اگر میخواهی بروی بجنگی برو بجنگ. امام حسین«ع» هم گفت: نه به اسب تو احتیاج دارم و نه به شمشیرت. اینها مال خودت! برخلاف عبیدالله، در مورد زهیر چنین چیزی به آنصورت نیست. مینویسند «فَما لَبِثَ أَن جاءَ مُستَبشِراً». عجب آماده بوده است این روح! یعنی توقف زهیر در خیمه امام حسین«ع» کوتاه بود. اصلاً توقفی نکرد و دیدیم که برگشت. اما این زهیر، دیگر آن زهیر نیست: «قَد أشرَقَ وَجهَهُ»، گویی صورت او یک تلألؤ و نورانیتی پیدا کرده است. وقتی انسانِ برتر بخواهد دستگیری و تصرف کند، ببینید چه میکند! البته زمینه هدایت هم در زهیر مساعد بود. وقتی زهیر برگشت، به تمام کسانی که اطرافش بودند گفت من با همۀ شما حلّ بیعت کردم؛ همگی بروید. حتی به همسرش گفت تو را هم طلاق میدهم؛ تو هم برو. رفقا بروید، اموال را هم بردارید و بروید. تمام عُلقهها را بُرید و گفت همه بروید.
من هماندم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
اما در بین اینها همسر زهیر یک نگاه به او کرد و گفت: عجب! من هم بروم؟! من منشأ سعادت تو شدم! من کجا بروم؟!
#مجتبی_تهرانی
#سلوک_عاشورایی
منزل اول: تعاون و همیاری
(چاپ اول: تهران، مؤسسه فرهنگی- پژوهشی مصابیح الهدی، ۱۳۹۰)
صفحات ۸۴ تا ۸۸.
@Ab_o_Atash