✳️
دکتر! برو دکتر...
نسرین: غذاتون داره سرد میشه استاد!
دکتر: آخه تو از زندگی چی میدونی؟!... من با همین دستای خودم خیلیها رو از مرگ حتمی نجات دادم و ندیدم خدا اونطرفا پیداش بشه. اونایی هم که زیر دستام مردن، آدمایی مثل تو انداختن گردن خدا... (بغض میکند) خدا خواسته... خدا ارحمالراحمینه!
[اکنون دیگر اشک از چشمانش سرازیر شده.]
دکتر: خدا چرا به من کمک نمیکنه؟!... حالا که این بچه به کمک احتیاج داره، چرا از این دستا کاری برنمیآد؟!
[نسرین بدون اینکه به دکتر نگاه کند، به طرف در خروجی میرود. دکتر به آرامی گریه میکند. نسرین در کنار چارچوب در میایستد و در حالی که صدایش میلرزد.]
نسرین: ببخشید استاد!... من فکر میکنم این آقاسامان نیست که به کمک احتیاج داره!
[و در حالی که گریه میکند، بسرعت از اتاق خارج میشود.]
#سیدرضا_میرکریمی
#محمدرضا_گوهری
#خیلی_دور_خیلی_نزدیک
(چاپ اول، تهران: انتشارات سوره مهر، ۱۳۸۸)
صفحات ۱۱۲ و ۱۱۳.
@Ab_o_Atash