✳️ ابوعاطف، اسلحه را بیاور پایین! تابستان ۱۹۸۴ در اوج جنگ‌های داخلی لبنان که از ایران برگشتیم، دو ماهی در همان دو اتاقی که در آن ساختمان اجاره کرده بودیم، ادامه دادیم و بعد صاحب این خانه - در روشه - که شیعه هم نبود، از ما خواست برویم آنجا. خانهٔ نسبتاً بزرگ خوبی بود. بالکن داشت و آشپزخانه‌اش هم بسته بود؛ مثل بیشتر خانه‌های لبنان.مامان هر ماه مبلغی اجاره می‌فرستاد و صاحبخانه هم دست‌نخورده برش می‌گرداند. این خانه یک سرایدار هم داشت به نام ابوعاطف. ابوعاطف از حزب اشتراکی بود و اشتراکی‌ها خودشان یک گروه از دروزی‌ها محسوب می‌شدند. دروزی‌ها با شیعه‌ها، سازمان امل - که بابا درستش کرده بود - و سوری‌ها که از ۱۹۸۸ وارد معرکه لبنان شده بودند، می‌جنگیدند. خلاصه، بنا به دسته‌بندی سیاسی ابوعاطف که برای اشتراکی‌ها می‌جنگید، دشمن ما محسوب می‌شد ولی محافظ ما بود! هر کس می‌آمد دم ساختمان و با ما کار داشت، ابوعاطف اسلحه را می‌گذاشت پس گردنش، از پله‌ها می‌آوردش بالا، در خانه را می‌زد، طرف را به ما نشان می‌داد و می‌پرسید: می‌شناسیدش؟ می‌تواند بیاید تو؟ مامان می‌گفت: ابوعاطف! خدا خیرت بدهد، اسلحه را بیاور پایین! وضع ما در روشه واقعاً عجیب و پیچیده بود. این دو گروه – اشتراکی‌ها در مقابل امل و سوری‌ها - مناطق همدیگر را بشدت می‌زدند. اشتراکی‌ها می‌توانستند ما را گروگان بگیرند و از طرف مقابل امتیاز بخواهند و طرف مقابل هم می‌توانست اصلاً به روی خودش نیاورد و هر کاری دلش می‌خواهد بکند. بالاخره، یک شب هیئتی که از هر سه‌گروه درگیر نماینده‌ای در آن بود، آمدند مقابل ساختمان ما. به ما اطلاع دادند وسایلتان را جمع کنید و بیایید پایین. یادم هست که عمه‌‌رباب و پسرش هم پیش ما بودند. ما پاسپورت و مدارک شناسایی‌مان را که بجز اسلحه تنها چیزی است که در یک شهر جنگی ممکن است به دردت بخورد، برداشتیم و از پله‌ها رفتیم پایین. پنجاه‌شصت نفر مسلح دو طرف ساختمان ایستاده بودند که ما باید از بین آنها رد می‌شدیم. نمی‌دانستیم تصمیمشان درباره ما چیست و واقعاً می‌ترسیدیم. بعد فهمیدیم ماشینی آنجاست. راهنمایی‌مان کردند و ما با ترس ‌و لرز نشستیم توی آن. گفتند بروید جای دیگری! در روشه نباشید! و ما هم رفتیم. چند روز خانه دوستی بودیم و بعد هم آمدیم ایران. معلوم شد که آن‌شب درگیری نهایی اینها در روشه بوده و چون نتوانسته بودند تصمیم بگیرند با ما چه کار کنند - هم می‌خواستند با هم بجنگند، هم می‌خواستند ما نمیریم - با هم به توافق رسیده بودند که «صدر»ها را از روشه بیرون کنند و بعد هر بلایی می‌خواهند سر هم بیاورند! از زندگیِ انتشارات سپیده‌باوران صفحات ۳۴ تا ۳۶. @Ab_o_Atash