مرحله اول عملیات که تمام شد، آزاد باش دادند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک، عین یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما. از راه نرسیده، میگوید«میخواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟»
گفتم «چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم.» چند دقیقه مینشیند تحویلش نمیگیریم، میرود.
علی که آمد تو، عرق از سر و رویش میبارید. یک کمپوت دادم بهش.
گفتم «یه نفر اومده بود، لاغر مردنی. کمپوت میخواست بهش ندادیم. خیلی پر رو بود.»
پرسید «همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟»
گفتم « آره. همین»
گفت « خاک! حاج حسین بود.»
#شهید_حسین_خرازی
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir