بعد از عروسی صاحب فرزند شد بعد از مدتی گفت قرار است به سوریه برود من گفتم خون فرزندم از دیگران سرختر نیست آن روز برای خداحافظی نشسته بودم آمد پا و صورتم را بوسید و رفت، اوایل زود به زود زنگ میزد و هر پنجشنبه زنگ میزد به جز آن پنجشنبهای که به شهادت رسید از نگرانی اینکه تماسی نگرفت تا ساعت دو شب اخبار را دنبال میکردم و پس از آن تلویزیون را خاموش کردم و به خواب رفتم در خواب دیدم سعید آمد دارد میرود منزلش وقتی مرا دید گفت ارباب سلام، حاج فاطمه و امیرمهدی کجا هستند من گفتم منزل پدرش هستند، گفت کلید به تو ندادند گفتم نه دستش را روی شانههایم گذاشت خداحافظی کرد، زمانی که بیدار شدم دیدم اذان صبح بود.
صبح فردا به نماز جمعه رفتم، همیشه نماز جمعه گوشی خودم را خاموش میکردم ولی این هفته چون منتظر تماسش بودم گوشی را روشن گذاشتم و غروب هم زود به منزل برگشتم و جایی نرفتم منتظر بودم ولی تماسی نگرفت.