برادر و همرزم شهید می گوید : 👇👇 هنوز ابتدایی را تمام نکرده بود که خیلی هوایی شده بود؛ دلش می خواست هر طور که شده به جبهه برود. خودش را به آب و آتش می زد تا به هر نحوی که شده خود رابه کاروان عاشقان برساند. وقتی برادرش از جبهه برایش نامه میفرستاد آن را با اشتیاق می خواند؛ سطر به سطر، واژه به واژه ی آن را بارها مرور میکرد تا حال و هوای آن دیار را از میان نامه های برادر جست و جو کند نامه رامی بویید تا بلکه شمیمی از عطر و بوی آن سرزمین مقدس و الهی را استشمام کند شهيد حسين مالكي نژاد در دوازده سالگي آمدند جبهه و شانزده سالگي هم شهيد شدند. من در سال 62 برای مأموريتي به لبنان رفته بودم؛ حسین گروه سرودی داشت که هم تکخوان بود و هم مسئول گروه. آنها در یکی از صبحگاه‌های مشترك سپاه قم شركت مي‌كنند و سرود می‌خوانند. يكي از علمايی که آنجا حضور داشتند از حاج آقا ايراني كه فرمانده وقت سپاه قم در آن زمان بودند، مي‌خواهند اين گروه سرود را با خرج ايشان يك هفته به مشهد ببرند. حسین مالكي‌نژاد از آقای ایرانی درخواست می‌کند که گروهش را ببرند مشهد، ولی او را يک هفته به جبهه ببرند. ايشان می‌گوید تو كلاس اول راهنمايي هستي، حالا بگذار علی از لبنان بیاید باهم به جبهه می‌روید، ولی حسین اصرار می‌کند و خانواده ما اجازه می‌دهند که حسین یک هفته برود و به رزمندگان در جبهه سر بزند. حسین به جبهه می‌رود و دیگر کسی نمی‌تواند او را برگرداند