قد و قواره ی حسین اصلاً با تفکراتش سازگاری نداشت! هشت، نه ساله بود که همه ی آرزوهایش خلاصه شده بود در پیدا کردن یک لباس خاکی تا به تن کند و در میان گروه سرودشان با لباس بسیجی ظاهر شود. بعدها همین گروه سرود پای او را به جبهه ها باز کرد. وقتی که قرار شد گروه سرود به عنوان تشویق به مشهد مقدس اعزام شود با صفا و صداقت کودکانه اش از مسئوولان خواست که او را به جای زیارت مرقد امام به دیدار خود امام برساند! و این کنایه ی ظریف از یک دانش آموز نه ساله – که سر تا پا شوق دیدار بود – واقعاً شنیدنی است. حسین دوازده سال بیشتر نداشت که احساس کرد جبهه خانه ی اوست؛ بنا براین در همان جا ماندنی شد. جسم و روح او با خاک و فضای آسمانی آن دیار، یکی شده بود؛ همه کاری در آنجا انجام می داد، اذان می گفت، مکبر نماز جماعت بود، مداحی می کرد؛ اسلحه به دست می گرفت و می جنگید. شده بود یک نیروی تمام عیار، که نه فقط به خود که به دیگران نیز می پرداخت و در سفر آسمانی خویش – در مداحیها و زمزمه هایش – دیگران را نیز هم بال و همسفر افلاکی خویش لمس نمود... در سخت ترین لحظه ها ی مبارزه در برابر دشمن، در سنگرها می چرخید و به تبسمی، به نگاهی حتی به ذکر نکته ای و لطیفه ای، خستگی از تن و غبار رنج از اینه ی دل بچه ها می زدود.: وقتی حسین اذان می گفت خیلی از بچه های رزمنده، تحت تاًثیر حزن صدای او قرار می گرفتند و گاه در گوشه ای کز کرده و از عمق جان می گریستند. حسین قبل از اینکه مداح جبهه ها باشد به عنوان رزمنده در گردان های رزمی به انجام وظیفه مشغول بود و در کنار آن به مداحی نیز می پرداخت