شب های جمعه حسینیه ای کوچک در چهارراه سجادیه خیابان چهارمردان قم، پذیرای کسانی بود که به نماز و درس اخلاق آیت الله بهاءالدینی می آمدند. این افراد، یا طلاب جوان و فضلای حوزوی بودند یا بچه رزمنده ها. من طلبة کوچکی بودم که به طفیلی دیگران به این حسینیه می رفتم. بعضی موقع ها مینی بوس پر از بسیجی ها که در مسیر رفتن به جبهه به زیارت حضرت معصومه(س) می آمدند برای نماز و استفاده کردن از محضر آیت الله بهاءالدینی به این حسینیه می آمدند و دور آقای بهاءالدینی جمع می شدند. چندبار شهید صیاد را دیدم که به نماز حاج آقا می آمد و آیت الله بهاءالدینی احترام خاصی برای ایشان قائل بود و گاهی او را به اتاق ساده چسبیده به حسینیه که دری به اندرونی داشت، می برد. یکی از شب های جمعه که یادم نمی آمد چه تاریخی بود، پس از نماز و درس اخلاق از حسینیه خارج شده بودم که جوانی نسبتاً توپر که هنگام حرف زدن از دست های خود هم برای تفهیم به اطرافیانش کمک می گرفت از حسینیه خارج شد و به دیوار حسینیه تکیه زد و چندنفر هم دورش جمع شدند. صدای گرفته اش و نوع صحبت هایش مرا به خود جلب کرد و من هم نزدیک او شدم. دیدیم به چند نفر بسیجی می گفت: «صبر کنین چند نفر دیگه جمع بشه تا بریم منزل شهید ـ نامش یادم نیست ـ » نمی دانم چه شد که من هم کنار آنها میخکوب شدم. فکر می کنم جمع آن شب به پنج ـ شش نفر هم بیشتر نشد. کمی که حرکت کردیم، دایی در همان کوچه شروع کرد به دم گرفتن و سینه زدن و ما هم با او همصدا شدیم. وارد خیابان اصلی چهارمردان که شدیم، دیدم دایی هر ده قدم که می رفت؛ جلوی یک مغازه می ایستاد و ما هم مجبور می شدیم دور او سینه بزنیم. راستش را بخواهید اولش خجالت کشیدم. حرکت در پیاده رو و ایستادن جلو مغازه ها و سینه زدن؟! برای یک لحظه خواستم خودم را از داخل آن جمع بیرون بکشم، اما نمی دانم چه در دایی دیدم که از آن روز به بعد مرید مرامش شدم و هرگاه شهیدی می آوردند و دسته دایی حرکت می کرد، سعی می کردم با پیوستن به دستة دایی خودم را به آن دسته متبرک کنم، اما واقعیتش را بخواهید توان همراهی همة راه را با او و دسته اش نداشتم. همراهی با دایی، مردانی چون خود او را می طلبید که اینک در کنار او آرمیده اند. دایی با «شهدا» می رفت، همپای آنان می جنگید و وقتی عملیات تمام می شد با شهدا بر می گشت و از صفائیه تا حرم و از حرم تا گلزار علی بن جعفر(ع) همه شهدا را تشییع می کرد. خسته نمی شد که هیچ، هر لحظه پرشورتر و پرشورتر می شد. تشییع که تمام می شد و باز با همان لباس خاکی اش سوار قطار می شد و به منطقه بر می گشت.