بعد از گذشت سال تحصیلی با قبولی خرداد ماه از پدر و مادر اذن رفتن به میدان جنگ و جهاد را گرفت وقتی با موافقت آنها روبرو شد عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل گردید و به آن فیض عظمی نایل آمد. اوراق زندگی مردان خدا چه زیبا ورق می خورد او که به شهادت فامیل یک بار دروغ نگفت و آنچنان بود که خدایش می خواست پس چه پاداشی بهتر از شهادت را میتوان حق او دانست . اولین بار که از جبهه برگشت، چند روز ماند و سپس دوباره عزم جبهه کرد. اما این بار از اتوبوس جا ماند! عمویش به او گفت که دیگر نمی خواهد بروی، تو دینت را ادا کردی. اما مهدی قبول نکرد و پدرش را وادار کرد تا او را به عوارضی برساند تا بتواند به اتوبوس جبهه ملحق شود و به این ترتیب دوباره عازم جبهه شد. وقتی سال تحصیلی جدید شروع شد، کتاب های سال سومش رسید اما افسوس که دیگر مهدی در بین ما نبود. وقتی مهدی به شهادت رسید، شهید مهدی زین الدین اول به ما گفت مجروح شده و به بیمارستانی در یزد منتقل شده است. تصمیم گرفتیم برای دیدنش به یزد برویم اما آیت الله دیباجی به ما گفتند برای شما بیمارستان یزد و بهشت معصومه فرقی نمی کند! به این ترتیب ما را متوجه شهادت فرزندمان کرد. او وصیت نامه نداشت اما در یکی از نامه هایش نوشته بود: «من هم مثل همه دانش آموزان دوست دارم به سنگر مدرسه بیایم و درس بخوانم ولیکن جبهه واجب تر است و برای من ارزشش از همه چیز بیشتر است.»