ساعت ۱۹:۴۵ خبر میدهند که آقا رسیدهاند. برادر شهید، مادر را میبرد دم در. انگار مادر هنوز هم نمیداند چه خبر است؛ رهبر را که میبیند، آن چهرهی مضطرب چند لحظه پیش، تبدیل میشود به یک چهرهی مهربان و پر از اشک؛ خم میشود و با همان صورت نمناک، دست ایشان را ببوسد که برادر تذکری میدهد و احتمالا آداب مسلمانان را یادآوری میکند. آقا از مادر میپرسند: «حالتان خوب است؟» و جوابی غیرمنتظره میشنوند: «نه، مریضم» با لحن مهربانانهای میگویند: «چرا؟ خدا نکنه. پس بیایید بنشینید.» و خیلی سریع میروند روی صندلی بنشینند و میگویند: «خانم هم بیان همینجا.»
مادر که مینشیند، آقا مجدد میپرسند: «حالتون خوبه؟» و زن باز هم با ناله میگوید: «نه، مریضم؛ دیسک کمر دارم. آرتروز دارم. پوکی استخوان دارم. همهچیز دارم.» خودش خندهاش میگیرد و همه میخندند. آقا دلداری میدهند: «انشاءالله این رنجهای زندگی باعث میشود که خدای متعال در آن نشئهی دیگر به شما لطف کند. بدانید هیچ چیزی در این دنیا بیحساب نیست؛ مثل کفّهی ترازو؛ اگر اینجا یک زحمتی برای انسان داشت، ممکن است اجرش را در دنیا نبیند اما آن دنیا اجر خواهد داشت. بیماری همینطور است. فرزند شما هم شهید شده و این هم پیش خدای متعال اجر خواهد داشت.» مادر خیلی نمیشنود. فقط سعی میکند رویش به سمت آقا باشد و سرش را به تأیید تکان دهد.