در روز شهادت او بچه ها طبق معمول روزهاي قبل آتشي را برافروخته بودند بساط چاي را آماده مي کردند. آقا ناصر آمد و نامه اي را که از همسرش به دستش رسيده بود پاره کرد و به داخل آتش انداخت.پرسيدم: «آقا ناصر چرا نامه را پاره کردي و سوزاندي؟» گفت: «در اين نامه همسرم نوشته بود که دخترم، دلش براي من تنگ شده است و بي تابي مي کند، من هم نامه را سوزاندم تا ديگر آن را نخوانم. چون حالا وقت اين حرفها نيست.» آتش زبانه مي کشيد و خاکستر نامه را به هوا مي برد و ناصر با تأمل مي گفت: «بچه ها به زودي روح من از بدن خارج مي شود و مثل اين کاغذها در هوا پخش مي شود.» آن روز، کسي اين حرفها را باور نداشت تا اين که خبر شهادت آقا ناصر در بين بچه ها پيچيد و همه را به سوگ نشاند. راوی: رضا جعفري