آقا رو به مادر می‌کنند: «خب! خوشحال شدیم از دیدن شما». مادر جواب می‌دهد «سلامت باشید؛ خیلی ممنون؛ شما بزرگ مایید.» آقا می‌گویند: «خدا ان‌شاءالله حفظتان کند» و مادر جواب می‌دهد «هرچه خدا خواست». برادر شهید توضیح می‌دهد: «حاج‌آقا! مادرم نماز و روزه‌اش تا پارسال پیارسال کامل بوده. با این وضعش یک پنجاه روز و یک بیست‌وپنج روز روزه می‌گرفت.» آقا می‌پرسند «کلیسا هم می‌روند؟» برادر می‌گوید خودم می‌برمش. آقا می‌گویند: «البته روزه‌ی شما با ما فرق دارد.» برادر که انگار احکام اسلامی را خوب بلد است با خنده می‌گوید «بله؛ شما هیچ چیز نمی‌خورید. ما در طول روز غذا می‌خوریم، فقط گوشت و اینها نمی‌خوریم. برای شما خیلی سخت است. مخصوصاً اگر در تابستان باشد که دیگر هیچ.» همه می‌خندند. آقا به همگی عیدی می‌دهند و به ترکی از مادر اجازه‌ی مرخصی می‌خواهند و مادر به ترکی می‌گوید «قدم روی چشممان گذاشتید.» ساعت ۸:۲۰ شب است و آقا می‌روند به سمت منزل شهید بعدی.