سردار محمّد حسین آل اسحاق:
در فراق شهید «زین الدین», شهید «اسماعیل صادقی» دیگر آن اسماعیل سابق نبود. حال و هوای عجیبی یافته و به لطافتی عرفانی رسیده بود. در قنوت نمازهایش گریه می کرد و از خدا طلب شهادت می نمود.
«عملیّات بدر» که می خواست شروع شود دیگر دل توی دلش نبود. یادم هست که گردانها و واحدها به منطقه اعزام شده بودند و آقا اسماعیل هم آخرین امکانات عملیات را جمع و جور می کرد. در مقّر انرژی اتمی اهواز اتاقی داشتیم به نام «اتاق جنگ», ساعت یازده, دوازده شب بود که گفت:
– فلانی! اگر کسی سراغم را گرفت, توی اتاق جنگم؛ کاری دارم که باید انجام دهم.
گفت و در را پشت سرش بست.
ساعتی بعد که از اتاق خارج شد, دیدم چشمانش از شدت گریه به قرمزی گراییده و صورتش نورانیّت خاصّی یافته. برخوردها و سخنانش به گونه ای شده بود که من احساس کردم دیگر ماندنی نیست!
از آنجا با خانواده اش تماس تلفنی گرفت و حرف هایی رد و بدل شد که من دیگر یقیین کردم رفتنش بی بازگشت خواهد بود.
هنگام حرکت به طرف خط, شهید یزدی – راننده شهید زین الدین – بود و حاج آقا ایرانی و ایشان. در بین راه نیز به آقای ایرانی گفته بود:
– حاج آقا! من دیگر از این مأموریّت بر نمی گردم, جان شما و جان لشگر!
و همان شد که گفت؛ در ادامه عملیات, با بال بلند «شهادت» به سمت پله های آسمان پل زد و با فرشتگان عالم بالا در آمیخت!