آقای خامنه‌ای خیره به قاب عکس وارطان شده‌اند و عمو و زن عمو و همهٔ ما خیره به ایشان! از نزدیک، چهره‌شان، عجیب روشن و تماشایی است! از ایشان چند خاطرهٔ خیلی برجسته در ذهن دارم، همین چند ماه پیش که در نماز جمعه تهران، بمبی منفجر شد، به خودم بالیدم برای داشتن یک چنین رئیس جمهور شجاعی! اما وقتی این رفتار مهرمندانهٔ آقای خامنه‌ای را کنار آن سخنرانی‌های قاطعشان قرار می‌دهم، می‌فهمم که سکهٔ شجاعت و صلابت و اقتدار ایشان، روی دیگری هم دارد: محبت و مهربانی و لطافتی که بی حد و مرز می‌نماید. آقای خامنه‌ای با صحبت‌هایی شیرین و جذاب و دلنشین، دربارهٔ ارادت مسلمان‌ها به حضرت عیسی مسیح و شهدای مسیحی صدر مسیحیت، حرف‌هایشان را پی می‌گیرند. ایشان زمانی عزم رفتن می‌کنند که دیگر از فضای اندوه‌بار خانه، اثری نمانده‌است و غم و غصه از چهره‌ها رفته است. از همان موقعی که حاج‌آقا خداحافظی کردند و رفتند، ناخودآگاه بیتی از جناب حافظ فکرم را مشغول کرده، یک صفحهٔ سفید می‌آورم… تو آمدی و قصهٔ احساس، سرگرفت ققنوس دل، در آتش عشق تو پر گرفت دیگر ز درد و داغ، شکایت نمی‌کنیم تو آمدی و این شب یلدا، سحر گرفت مادر اگرچه پای پسر پیر گشته‌است بغض شکسته، گرچه گلوی پدر گرفت لبخندهای گرم تو غم را ز یاد برد خورشید روی خوب تو جای قمر گرفت «بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت»