قبل از این که فرزند مان به دنیا بیاید، شهید شد و سه ماه بعد از شهادتش، فرزندم به دنیا آمد. یک روز رو کرد به من و گفت: «دوست داری من الآن به شهادت برسم، قبل از این که بچه ام را ببینم؟ با این که خیلی دوست دارم او را ببینم، یا مثل شهید دستغیب به سن ایشان برسم؟» جواب دادم: «مثل شهید دستغیب.» گفت: «نه، من با این که بی نهایت به فرزندم و خانواده ام علاقه مندم و دوست دارم او را ببینم اما با علاقه ی بی نهایتی که به خدا دارم و او را می پرستم، به او عملاً ثابت می کنم که از همسرم می گذرم اما از خدا هرگز.» از ناراحتی زبانم بند آمد. از سالن غذاخوری بیرون آمدم. یکی از دوستانش وقتی مرا دید، متوجه حالم شد. او را صدا زد و گفت: «خانمت ناراحت است.» شهید وارد حیاط سپاه شد، اجازه حرف زدن به من نداد و گفت: «چرا ناراحتی؟ ۲ ماه دیگر مرا در سردخانه می بینی. باید روحیه داشته باشی.» ۲ماه بعد در عملیات بیت المقدس مجروح شد و مدتی نگذشت که در عملیات رمضان در تاریخ بیست و سوم تیرماه ۱۳۶۱ مصادف با بیست و یکم ماه مبارک رمضان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.