همه چیز حاج حسین گره خورده است با حسین(ع). تشییع پسرش هم می‌افتد روز اربعین. می‌رود سردخانه تا پیکر را ببیند. در تابوت باز می‌شود و پیکری بدون سر و پاره پاره روبروی حاج حسین برایش روضه‌های گودال قتلگاهی را که خوانده است تداعی می‌کند و همان‌جاست که حاج حسین زمزمه می‌کند: «یا اباعبدالله». ام وهب مادر محمدرضا هم کمی آن طرف‌تر انگار یک دستش را ام وهب گرفته باشد و دست دیگرش را مادر عمر بن جناده انصاری. تمام قد ایستاده است و می‌گوید: در راه خدا دادمش. نمی خواهم ببینم چه حال و روزی دارد. ملائکه آنجا ایستاده‌اند و «تقبل منا» را از زبان حاج حسن و همسرش به آسمان می‌برند. حاج حسین می‌رود پشت میکروفن و برای محمدرضایش و ۱۳ شهید دیگری که به همراه فرزندش تشییع می‌شوند روضه می‌خواند. ۷ روز بعد ۷ روز است محمدرضا مهمان آسمان است و حاج حسین نشسته است کنار مزار و قرآن می‌خواند؛ فرمانده گردان محمدرضا کیسه‌ای در دست می آید کنار حاجی. سرش را می‌آورد کنار گوش حاجی و زمزمه می‌کند: «حاج حسین. توی این کیسه فک محمدرضاست؛ تازه پیدایش کرده‌ایم». حاج حسین سرنوشتش بدجور گره خورده است با کسی که از او دم می‌زند. پاره پیکر فرزند را می‌گیرد؛ قبر را می‌کند و پاره خورشید را به خورشید بر می‌گرداند. ۷ سال بعد حکایت حاج حسین و ارادتش به حسین همین جا تمام نمی‌شود؛ ثانیه‌های زندگی حاج حسین، حسینی است. ۷ سال از داستان پرواز محمدرضا می‌گذرد. تلفن صدایش در می‌آید: «حاج حسین؛ خبری داریم برایت. دلش را داری بگویم؟» چه سوال بیهوده‌ای؛ حاجی دلش را داده است دست حسین (ع) و صدای پشت تلفن خبر می‌دهد از سر محمدرضا که رفقایش توی جبهه شرهانی پیدایش کرده‌اند. حاج حسین می‌رود بنیاد شهید و سر پسرش را توی پارچه‌ای می‌دهند دستش. انگار زیرپای حاجی خالی می‌شود. باید لحظه به لحظه روضه‌هایی را که خوانده است تجربه کند. سر را می آورد با خودش خانه و می گذارد توی کمد. وقتی دارد سر را می گذارد توی کمد، دستهایش می لرزد. رمق و حس و حالی ندارد و سر پسر ، می‌ماند توی کمد؛ یک روز سر را از توی کمد بر می‌دارد و با بچه‌های سپاه می‌برد بهشت آباد. بچه‌های سپاه دور قبر حلقه می‌زنند. قبر را شروع می‌کنند به کندن. به سنگ لحد که می‌رسند، قیامت می‌شود کنار قبر؛ پاسدارها بدجور بر سر و سینه می‌زنند. کل خاک‌ها را بر سر و رویشان می‌ریزند. حاج حسین می‌رود توی قبر و بالای سر محمد را می‌کند. سر را می‌گذارد توی لحد. اما بوی عطر مستش می‌کند. همان عطری را که روز تشییع پاشیده است روی پیکر محمدرضا؛ بعد از ۷ سال هنوز محمدرضایش بوی عطر می‌دهد. پاره‌های خورشید دیگر تکمیل شده است و حاج حسین دهان را می‌برد سمت لحد و می‌گوید: «محمدرضاجان! بابا! نگران نباشی‌ها! امام حسین هم سر نداشت». اینجا هم حاج حسین، جدا نمی‌شود از کربلا. از عشقی که هستی‌اش را فرا گرفته است و حاج حسین حکایت رجعت سر را ۲ سال بعد برای فرزندانش اقرار می‌کند.