نیمه‌های شب صدای گریه‌هایش از اتاقش شنیده می‌شد؛ به او می‌گفتم پسر مگر از خدا چه می‌خواهی که اینطوری گریه می‌کنی که جواب می‌داد شما دعا کن تا دعاهای من به اجابت برسد و من هم از خدا می‌خواستم هرچه که خیر در دنیا و آخرت است به همه جوانان و به ایشان بدهد. من پسرم را به امام زمان (عج) تحویل دادم و چون شنیدم به جنگ با داعش رفته و آن‌ها را به هلاکت رسانده خیلی خوشحال شدم و گفتم دلم می‌خواهد خاک پایش را بیاورند تا با آن تیمم کنم و خدا را شکر می‌کنم که فرزندم اینقدر شجاع بود. همیشه پیشانی‌اش را می‌بوسیدم و شنیدم که پیشانی‌اش تیر خورده؛ همانجایی که روی تربت امام حسین (ع) سجده می‌کرد؛ احترام خاصی به من و پدرش و همچنین پدربزرگ و مادربزرگش می‌گذاشت. پس از مخالفت من مبنی بر اینکه به سوریه نرود گفت حالا که اجازه نمی‌دهی بروم سوریه و نگهبان درب حرم بی بی حضرت زینب (س) باشم شکایت شما را به حضرت زهرا (س) می‌برم و من گفتم اشکالی ندارد، ببینم حضرت زهرا (س) با من مادر چه می‌کند؛ این را گفتم ولی از این حرفم پشیمانم و هنوزم از گفتن این حرف می‌سوزم.