ادامه. .... داخل سنگر شدم و نماز خواندم. آن موقع ۱۸ سالم بود. یکی از بچه‌ها آمد و گفت نادر لباست را جمع کن برو خانه. علتش را پرسیدم که گفت برادرت ناصر مجروح شده و باید برگردی. گفتم خانه نمی‌روم. اما فرمانده اصرار کرد. وقتی باز هم مخالفت کردم، یک نفر گفت جعفر شهید شده است. خبر شهادت جعفر را که شنیدم خیلی گریه کردم. همه آمدند دلداری‌ام دادند. داخل سنگر داشتم گریه می‌کردم که یکدفعه شنیدم از بیرون صدایم می‌زنند. به نظرم رسید پیکر جعفر را آورده‌‌اند. رفتم و دیدم تویوتایی ایستاده است. غلام اوصیا از بچه‌های گردان به من گفت: نیا! برادر تو داخل تویوتا نیست. با حرفش بیشتر شک کردم و دیدم بالای  تویوتا یک پتو روی جنازه‌ای است. جنازه سمت چپی را کنار زدم. دیدم جعفر است که پهلوی راستش مورد اصابت قرار گرفته و به شهادت رسیده است. ۱۰ دقیقه بالای سر شهیدم گریه کردم. هنوز بدنش گرم بود. بوی خاصی می‌داد. جعفر ۲۶ ساله بود و دو تا بچه داشت. بعد از شهادتش یک فرزند دیگرش به دنیا آمد.