با توجه به سن کم مصطفی ، به هنگام اعزام به جبهه به او گفتم : پسرم هنوز سن زیادی نداری و برای جنگیدن قوی نیستی . در پاسخ گفت : « مادر جان اگر خودم قوی نیستم و جثه ام کوچک است ، اما ایمان من قوی است و اعتقادم بزرگ است . » روزی مصطفی به همراه محمد بالاپور - معاون خود - به منزل آمده بود . در حین صحبت آقای بالاپور به من گفت : « مادر جان هیچ می دانی پسرت فرمانده شده است ؟ » اما مصطفی سریع حرف را عوض کرد و گفت : « مادر ایشان شوخی می کند حرفش را باور نکنید . » روزی مصطفی برایم یک بسته مهر آورد و گفت : « مواظب اینها باش ، این مهرها از خاک تربت امام حسین (ع) است . » پرسیدم اینها را از کجا آورده ای ؟ گفت : « یکی از بچه ها به کربلا رفته بود و این مهرها را آورد . » و من هم باور کردم . پس از گذشت مدتی آقای بالاپور به منزل ما آمد و به من گفت : « مادر جان از این پس به مصطفی بگویید کربلایی ، چون برای شناسایی منطقه به کربلا رفته است . » در این لحظه مصطفی با خنده گفت : « حرفهای او را باور نکن ، شوخی می کند . » هر چه اصرار کردم ، مصطفی گفت : « این آقا محمد می خواهد با شما شوخی کند