روز عاشورا، جون نماز ظهر را با امام خود خواند. آنگاه با وجود سالخوردگی‌اش خدمت امام(ع) رفت و اجازه جنگ خواست. امام(ع) به او فرمود: «یا جون، انت فی اذن منی، فانما تبعتنا طلبا للعایة فلاتبتل بطر یقتنا» (ای جو، تو برای سلامتی و آسایش از رنج دیگران، به ما پیوسته بودی و پیرو ما شدی، پس خود را مبتلا به بلای ما نکن. از سوی ما اجازه داری که به سلامت از اینجا بروی.» جون خود را بر پای امام(ع) انداخت و گفت: «من در ایام راحتی، در سایه‌ی شما در رفاه و آسایش بودم. انصاف نمی‌دانم که امروز که روز سختی است شما را تنها گذارم و بروم. درست است که خون بدنم بدبوست و جایگاه پست دارم و رنگم سیاه است. اما آیا بهشت را از من دریغ می‌کنی؟ برایم دعا کن تا از اهل بهشت بشوم و شرافت یابم و روسفید شوم. به خدا قسم از شما جدا نمی‌شوم تا خون سیاهم با خون‌های شما آمیخته شود.»