وهب کنار مادرش«قمر» و همسرش‌«هانیه» در ثعلبیه به دامداری مشغول بود. او هر روز گوسفندان را به صحرا می‌برد و شب‌ها به خانه باز می‌گشت. وهب تازه با هانیه ازدواج کرده بود و هیچگاه گمان نمی‌کرد زندگی آرام‌شان اگرچه کمی سخت می‌گذشت روزی رنگ حماسه به خود بگیرد. وقتی کاروان امام حسین (ع) در بیابان‌های ثعلبیه این خانواده نصرانی را دید از حال و روزشان پرسید. «قمر» مادر وهب از بی آبی این سرزمین به امام شکایت می‌برد. امام بعد از سخنان قمر به کناری می‌رود تا به سنگی می‌رسد و با نیزه آن سنگ را از جا در می‌آورد. زمین مرده زنده می‌شود و از زیر آن سنگ چون زیرپاهای اسماعیل چشمه‌ای می‌جوشد و آب خوش گوارایی بیرون می‌جهد. قمر بسیار شادمان می‌شود و اشک شوق از چشمانش سرازیر می‌شود. امام رو به آن مادر می‌فرماید:« ما نیاز به یار و یاور داریم. وقتی پسرت برگشت به او بگو که به ما بپیوندد و ما را در دفاع از حق یاری کند.»