او جوان خوش سیمایی است که تنها چند روز است اسلام آورده اما چنان به اسلام مومن است که جانش را سپر دین خدا کرده است و آمده است از حریم اهل بیت دفاع کند. وهب به میدان جنگ می‌تازد جماعت زیادی از یزیدیان را به هلاکت می‌رساند. سپس دوباره به سوی مادر بر می‌گردد می‌گوید:« آیا از من راضی شدی؟» ام وهب رو به فرزندش فریاد می‌زند:« از تو راضی نمی‌شوم مگر زمانی که در پیشگاه حسین(ع) کشته شوی.» وهب به میدان بر می‌گردد. چنان جان‌فشانی می‌کند که سپاهیان یزید خیره به جنگاوری او می‌شوند.. بعد از آن در این کارزار و جنگ نابرابر هر دو دستش فدای اسلام می‌شود. هانیه با عمودی وارد کارزار می‌شود. امام از او می‌خواهد که برگردد و دوباره بر به سمت کاروان بر می‌گردد.  وهب اسیر می‌شود. او را نزد عمربن سعد می‌برند.عمر از صلابت و رشادت این تازه مسلمان به حرف آمده است. به دستور او سر از گردن وهب جدا می‌کنند و به سمت کاروان امام می‌اندازند. اما قمر این لحظه را تاب نمی‌آورد. او سر وهب را در آغوش می‌گیرد و خوشحال است که در پیشگاه خاندان رسول خدا روسفید شده است. سپس سر را به سوی یزیدیان پرتاب می‌کند و مقتدرانه فریاد می‌کشد: « ما متاعی را که در راه خدا داده ایم. پس نمی‌گیریم.» هانیه بر بالین بی سر همسرش نشسته است و سخت اشک می‌ریزد. شمر وقتی این صحنه را می‌بیند به غلام خود دستور می‌دهد او را بکشد. بعد از آن غلام عمودش را بر سر هانیه فرو می آورد تا هانیه که چندی قبل دل نگران دوری از وهب بود. حتی ساعتی را به او سپری نکند.