"فرشته فهمیده" خواهر شهیدان فهمیده در خصوص زندگی محمد حسین فهمیده، گفت: محمد حسین سخنرانی های امام (ره) را در زمان انقلاب در کرج توزیع می کرد. اما در روز ورود امام نتوانست به دیدار ایشان برود زیرا تصادف کرده و در بیمارستان بستری بود. از این بابت اظهار ناراحتی می کرد.
وی ادامه داد: پس از مرخص شدنش از بیمارستان در تمامی مراسمهایی که با حضور امام (ره) برگزار می شد حتی در شهرهای دیگر حضور داشت.
"فهمیده" با اشاره به آغاز جنگ تحمیلی در سال 59، بیان کرد: اوایل مهرماه 59 بود که پس از آماده کردن ما برای مدرسه، گفت امروز می خواهم به فوتبال بروم و مدرسه نمی روم. ظهر که از مدرسه آمدم دیدم مادرم و برادر کوچکترم گریه می کنند. پرسیدم چه شده گفتند که محمد حسین به محمد حسن گفته که به جبهه می رود.
وی گفت: ای بار دومی بود که محمد حسین به جبهه رفته بود. دفعه اول او را از کردستان به کرج آوردند. از مادرم تعهد گرفته بودند تا محمد حسین از کرج خارج نشود. ولی محمد حسین می گفت: «امام هرجا که بگوید می روم.»
"فهمیده" اظهار کرد: اوایل آبان ماه بود که در حال خوردن غذا بودیم. از رادیو شنیدیم که نوجوان 13 ساله ای زیر تانک رفته و خود نیز به شهادت رسیده است. مادرم گفت این محمد حسین است. داود برادرم گفت نه مادر او نیست من فردا می روم و او را پیدا می کنم و می آورم. 7 آبان ماه بود که ماموری به در خانه آمد و گفت محمد حسین در بیمارستان اهواز است و برویم ببنیم. اما در روز 8 آبان ما پیکر نیمه سوخته حسین را در بهشت زهرا تحویل گرفتیم.
وی ادامه داد: پس از 40 روز از خاکسپاری محمد حسین سنگ قبر او را انداختیم. مادرم به من گفت تا روی سنگ قبر را بخوانم. پس از خواندنم مادر گریه کرد. ازش پرسیدم چرا گریه می کنی. گفت یک روز محمد حسین به خانه آمد ازش پرسیدم کجا بودی گفت سر قبرم بهشت زهرا، قطعه 24 کنار قبر آقای طالقانی بودم. بهش گفتم من را ببر آنجا گفت آنقدر بیایی و بروی که خسته شوی.
"فهمیده" با اشاره به شهادت رسیدن داود بردار دیگرش، افزود: 3 سال پس از شهادت حسین داود در عملیاتی در منطقه حاج عمران به شهادت رسید.
وی گفت: 17 سال پس از شهادت محمد حسین از همرزمانش دعوت کردیم که به خانه ما بیایند. چند همرزم و یک مادر شهید به خانه ما آمدند. از لحظه ورود آنها به خانه بوی عطری در فضا پیچیده بود. مادر شهید بختیاری در حالی که گریه می کرد چفیه محمد حسین را به ما داد و گفت شب قبل از شهادت محمد حسین چفیه را روی دست شهید بختیاری باز می کند و گریه می کند و می گوید که دلش برای مادرش تنگ شده است. دوست دارد برگردد تا مادرش را ببیند و دوباره به جبهه بیاید. اما فردای آن روز به شهادت می رسد.