وصیتهای سحرگاهان
خانم منتظری با نقل خاطرات آن شب میگوید: «محمد گفت که من دیگر از جبهه برنمیگردم و این آخرین دیدار ماست. به احتمال زیاد جنازه من برنمیگردد و ممکن است اگر برگشت، سر نداشته باشم. فقط دعا کن که از امام حسین علیهالسلام جلو نیفتم. اگر شهید شدم و راضی بودی، آن کفنی را که از مکه برای خودت آوردهای و با آب زمزم شستوشویش دادهای، به تنم بپوشان و شال سبزی را که از سوریه آوردهای به گردنم بیاویز. گریه نکن و اگر گریه کردی جلوی چشم دیگران نباشد. در تنهایی هر چه خواستی گریه کن.»
قرص و محکم، تمام حرفهایش را شنیدم. صبح شده بود. نماز خواندیم و رفتیم دنبال کار و بارمان.»
برو بچه جان!
مادر شهید نوجوان قمی از روزی که محمد برای آخرین بار خانه را ترک کرد، میگوید: «وقتی آماده شد که برود، نگاهی به من کرد و گفت: محمدت را خوب نگاه کن. چیزی نگفتم. نگاهش کردم. از نگاه قاطعم فهمید که اهل گریه و زاری نیستم. رفت و در قاب در خانه قرار گرفت. بلند گفت: دیدار ما به قیامت. محمدت را نگاه کن! گفتم: برو بچهجان! تو را به علیاکبر امام حسین علیهالسلام بخشیدم. رفت و کمی آنطرفتر ایستاد. باز گفت: رفتم ها! نمیخواهی محمدت را برای بار آخر نگاه کنی؟ داد زدم: برو بچه! تو را به قاسم و علیاصغر بخشیدم. قرار نیست وقتی چیزی را دادم، پساش بگیرم. رفت. 21 روز بعد، خبر شهادتش را آوردند. در حالی که 16 سال و 3 ماه داشت.