زمانی که پیکر همسرم را آوردند به حسین گفتم پدرت شهید شده است. خودش به پسرمان گفته بود می‌روم دشمنان امام حسین(ع) را بکشم و شب‌ها برایش از امام حسین و یارانش می‌گفت. زمانی که شهید شد حسین خیلی بی‌قراری پدرش را می‌کرد، می‌گفت پس پدرم کجاست و چرا نمی‌آید؟ قول می‌دهم اگر بیاید من دیگر اذیتش نکنم. پدرش خیلی اهل عطر بود و حسین هم همینطور شده بود. به خودش عطر مالید و گفت وقتی بابا آمد می‌خواهم بگویم مرا بو کند. وقتی پیکرش را آوردند دوستان مسجدی‌شان هم آمدند و بالای پیکرش بیقرار بودند و حسین شوکه شده بود و می‌گفت مامان چرا به من دروغ گفتی؟ اگر بابا شهید شده پس چرا اینها گریه می‌کنند. برای شهید که گریه نمی‌کنند.